(خاطره ماورایی ارسال شده به علی لند توسط: سید مهدی علوی)
من حدود ۳ سال پیش با مدرسه به اردو اصفهان رفتم و در اردوگاه شهید بهشتی ساکن شدیم. شب دوم اقامتمون بود ک من و دوتا از دوستام خوابمون نمیبرد و داشتیم با گوشی هامون یواشکی ور میرفتیم. یکی از دوستام ک تخت پایینی من بود بهم پیشنهاد کرد سه نفری بریم بیرون یه دوری بزنیم و حرف بزنیم. اگه بخوام خوب اردوگاه رو توصیف کنم میشه گفت ساختمون اردوگاه وسط یه جنگل توی حومه شهره و اصلا هم درمورد عبارت جنگل اغراق نمیکنم چون اونایی ک رفتن اونجا کاملا متوجه حرفم میشن. بگذریم… دوتا خیابون اصلی از این جنگل رد میشه ک به اردوگاه میرسه و ما اون شب چون خیلی تاریک بود از گوشه یکی از خیابونها شروع به قدم زدن کردیم،زیر نور چراغ های خیابون…. به چنتا دیگه از بچه ها تو راه برخوردیم ک اوناهم داشتن قدم میزدن و با اسپیکر اهنگ گوش میکردن. خلاصه اینکه ما خوش و خرم داشتیم میرفتیم ک حدودا ۷،۸ دقیقه بعد توجهمون به چیزی عجیب جلب شد… یه سایه تاریک از مردی ک فک کنم قد بلندی داشت و چیزی در حدود ۳۰۰ متری ما ایستاده بود ولی به سمت ما نگاهش نبود. ما هیچ جزئیاتی ازش نمیدیدیم و نمیدونستیم کیه یا چیه تا اینکه یکی از بچه ها با این فکر که اون یکی از بچه هاست ک مثل ما بیخوابی زده به سرش، داد زد: هوی اسگل!…
سایه سرش رو خیلی آروم طرف ما چرخوند و جوری بود ک انگار زل زده بود به ما. حدود ۳ یا ۴ ثانیه هیچ کس جرات نکرد چیزی بگه یا کاری کنه و همه خشکمون زده بود تا اینکه یهو سایه شروع کرد دویدن به سمت ما جوری ک هیچ آدمی نمیتونه مطمئناً! خلاصه خیلی سریع و وحشتناک بود و هیچوقت اون رو یادم نمیره اون لحظه ای ک سایه شروع به دویدن کرد همه بی اختیار داد زدیم و در جهات مختلف فرار کردیم. اون موقع ۷ نفر بودیم و هر کدوم در جهت مختلفی فرار کردیم. من فقط دویدم و خدا خدا میکردم اون موجود هر چی هست سمت من نیاد. خلاصه حدودا ۱۰ دقیقه طول کشید تا توی اون جنگل راه اردوگاه رو پیدا کنم و برسم به اردوگاه.
من دومین نفر رسیده بودم و بعد از نیم ساعت هر ۷ نفر برگشته بودیم همه رفتیم پیش معلم دینیمون تا ازش بپرسیم اون چی بوده و داستان چیه و اون موجود چرا افتاد دنبالمون اول معلممون شروع کرد به اینکه بگه توهم بوده و سعی کرد بپیچونه ولی وقتی بقیه رفتن و فقط خودمون ۷ تا رفتیم تو نمازخونه تقریبا تا خود صبح بیدار بودیم و معلممون سعی میکرد ما رو آروم کنه و یه عالمه بحث کردیم در مورد اینجور مسائل… از اون شب بیرون رفتن بچه ها بعد از یه ساعتی قدغن شد و بچه های سال بعد دیگه اون اردوگاه نرفتن. این خاطره شخصا برای خودم و ۶ نفر دیگه اتفاق افتاد و هیچ دروغ یا اغراقی هم در این باره به کار نبردم ولی این رو برای کسی جز معلممون نگفته بودم حتی خانوادم.