(خاطره ماورایی ارسال شده به علی لند توسط: بهناز محمدیان)
روزی با دوستم به خرید رفته بودیم یادمه تو خیابون ستارخان چند تا لوازم خونگی فروشی خوب بود که داشتیمیکی یکی ازشون بازدید می کردیم رسیدیم به مغازه ای که برای ورود چندتا پله به بالا میخورد حدودا چهار پله داشت وارد شدیم اجناس رو نگاه کردیم یه ست کتری قوری نظرمو جلب کرد ولی چون اطمینان نداشتم از خریدش به دوستم اشاره کردم که مغازه رو ترک کنیم در حین بیرون اومدن از درب مغازه که میخواستیم پله ها و بیایم پایین تصمیم گرفتم برگردم داخل مغازه و اون کتری قوری رو بخرم ولی به طرز غیر قابل باوری من و دوستم اونطرف خیابون تقریبا پنجاه قدم پایینتر از مغازه خودمونو پیدا کردیم نمیدونستیم چی شده برو بر بهم نگاه میکردیم توان حرف زدن نداشتم اونم همینطور انگشتمو به طرف دوستم گرفتم و گفتم تو از خیابون رد شدی؟ اونم همین سوالو از من پرسید ما تقریبا نیم ساعت اونجا خشکمون زده بود … هیچوقت نفهمیدم اون روز چه اتفاقی افتاد فقط میدونم که من و دوستم باهم در مکان کوتاهی جابجا شده بودیم.
۹ دیدگاه. دیدگاه تازه ای بنویسید
نعوذبالله
کاملا طبیعی بوده تو که فکر و ذکرت شده بود کت و دوست که با تو حرف میزد کلان مشغول بود ذهنتون متوجه نشدید. چطور بگم… در رانندگی زیاد پیش میاد که بهش میکن هیبنوتیزم جاده
خیلی جالبه منم از این اتفاق ها میخوام🥺😀
مثل توی فیلما هست🤩
خیلی جالبه منم از این اتفاق ها میخوام🥺😀
یا خود خدا😐
عجب کاربرایی دارین داداش این ترشی نخوره حتما یه چیزی میشه
خیلی خیلی جالب بود این خاطره شما.
این اتفاق واقعیت داره و گاهی در هیمن دنیای خودمون شرایطی پیش میاد که ناگهان تداخل زمانی یا مکانی پیش میاد.
برای یکی از دوستان منم پیش اومده ،ولی در جاده و به اینصورت که مسیر یک ربعه ،یک ساعت طول کشیده در سکوت و تنهایی مطلق در جاده .
یا خودع خدا🙄
یا خود خدا😐